-
شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۶ ق.ظ
-
۱۶۶۴
در پس کوچههای شهر
در تاریکی چشم نوازی
برایت تا سحر خواهم جنگید
چنددقیقه ای میشود که تنها شدهام
آخرین نفر هم وقتی رفت
که در دستانم عکس تو را فشرد
نام تو خواند و لبخند زد
نمیدانم چرا دیدهام سرخ شد
و رگهایم رها
خونم سنگین
و قلبم منکسر
حال، من مانده ام و بادهای سرد زمستان آذرخش های دشمن
میشنوی: شهر آماده زایمان است
درد میکشد
صدای طبل فتح
و سرود نصر، تو را میخواند
میشنوی؟
و من آخرین رهبر ارکستر امشبت خواهم بود
و در میانه میدان
چوب خویش در هوا چرخانم
و بر کوسها بزنید
بزنید تا خون ببارد
در پس کوچههای شهر
چقدر سخت است
نرمی تیرهایت را به سختی فکرهایشان بزنی
آنها آمدهاند تا تو را از من بگیرند
و من تنها نرمی افکارم را برایشان میفرستم
همراه با تکان شانه و جرقه و دود
تک تیر خواهم زد
نمیخواهم لحظه ای هراس در من حس کنند
رگبار برای چریکهای ناشی است
و شاید ترسو
در پس کوچههای شهر
با تکه آهنی نجوا میکنم
که جهان را نمیگیرد
اما تو را برایم محفوظ خواهد کرد
کوچه ها را باز نمیکند
اما راه گشاست
آنها نمیدانند
خون سرخ من است
که این آهن را داغ کرده
نه باروتهای خیس
و نه گلولههای زنگ زده آخری
که در جیبم مانده...
در پس کوچههای شهر
بود که تو را دیدم
برای اولین بار
و دیدم همه آمده اند
همه آمده اند
برای عبور از این تنگنای تاریخ چشم تو
و حالا تنها مرا نشانه رفته اند
آخرین جامانده
من خیره به چشم تو
و تو دست به دامان خدا
در پس کوچههای شهر
برایت خواهم جنگید
برای دیدنت
برای دیدن همان چشمان
برای آخرین بار
شاید بتوانم کنارت بنشینم
و تو برایم داستان بخوانی
داستان کوچه های تاریخ را
یک کوچه دلم را سخت میلرزاند
و تو هیچ وقت نگفتی
در آن کوچه
در پشت آن در
و آن خانه
و سحر اهل خانه
چه گذشت!
تانکش هایشان نمیگذارند بیشتر به تو فکر کنم
میشنوی? صدای خمپارههای هلندی است
اشکم برایت جاریست
همچون رگهای بدنم
که اکنون سر باز کردهاند
دستم بند است
دستم را بند کرده ام به زمین
اینجا را نخواهم داد
چشمم بند است
شاید از نگاهم خوف کنند و شرم
تنها اشکم برایت روان است
اشکم را برایت میفرستم
اگر خونهای صورتم اجازه دهند
خون های سفت شده
از خاکستر آتش در خانه ای
که برایم داستان کوچه اش را گفتی
این تنها دارایی من است
یک داستان
یک اشک
در پس کوچههای شهر
من نیزخواهم رفت
کم کم پاهایم میروند
به استقبال تو و قلبم
آه، ابرهای دود، شهرمان رو نابود کرد
من میروم و باران خواهد بارید
چکمه های آنها نخواهند توانست
در اشک ها و خونهای ما
بنشیند
و آنها غرق خواهند شد
و این پایان ماجراست
برایت در پس کوچه های شهر
تا طلوع فجر
خواهم جنگید
برای دیدنت
نخواهم گذاشت
صدای رگبار از گوش بیافتد
تا آخرین پلک زدنم
برای دیدنت
بعد ازما، تو خواهی آمد
و من مستانه نگاه میکنم
رزم تو را
و تو خودت قول دادی،
داستان آن کوچه را
برایم به چشم میآوری
و مینشینم و تو را میبینم
در پس کوچه های شهر
ع . ص